مهرسا دردونه مامان بابا

بارداری مهرسا جون

1403/2/2 4:50
نویسنده : مامان حمیده
137 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازم خوبی؟الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما ماشاالله ۴ ماهه شدی و من پارسال این موقع فهمیدم شما اومدی تو دل مامانی،یکم دیر شروع کردم به ثبت خاطراتت اما سعی میکنم تا جایی که بتونم یه چیزایی رو بنویسم تا یادگاری بمونه

دختر قشنگم وقتی فهمیدم خدا شما رو به ما داده خیلی خوشحال شدم و اولین بار که شک کردم اومدی تو دلم بدون اینکه به کسی بگم،تنهایی رفتم و ازمایش دادم و تا جواب ازمایش بیاد کلی ذوق و استرس داشتم وقتی جواب ازمایش رو گرفتم اولین نفری که بهش گفتم خاله سعیده بود و چقدر خوشحال شد بعدم خاله سعیده به مامان جون زنگ زده بود و گفته بود و باز مامان جون به بابا،هرکدوم دوست داشتن به نفر بعدی خودشون خبر بدن خلاصه که همه از اومدن شما خوشحال شدند

البته تصمیم گرفتیم تا وقتی دکتر و سونو نرفتم و از سلامتی شما مطمئن نشدم به هیچ کس حتی پریسا جون نگیم اخه پریسا جون شما رو ارزو کرده بود و همه ی دعاش پیش خدا این بود یه خواهر بهش بده

 برای اولین بار که سونوگرافی رفتم خیلی ذوق واسترس داشتم و وقتی صدای قلب کوچولوت رو شنیدم خدارو هزار مرتبه شکر کردم بابت وجودت..

تصمیم گرفتیم روز تولد پریسا جون یعنی ۳۱ اردیبهشت،اومدن شما رو بهش اطلاع بدیم برای همین روز تولدش بعد اینکه شمع ها رو فوت کرد گفتیم خدا تو رو به ارزوت رسونده اولش خیلی شوکه شد و اصلا باور نمیکرد و هر چند دقیقه میپرسید واقعا راست میگی

خواهر جون از همون اول خیلی دوستت داشت و کلی هوای من رو داشت و مراقبم بود

روزها میگذشت و هرروز مشتاق تر و منتظر تر برای دیدن شما بودیم اوایل خیلی حالت تهوع داشتم و اذیت میشدم اما همه ی اینها رو به خاطر وجود شما تحمل میکردم.دیگه کم کم از ۲۷ هفتگی شروع به تکون خوردن کردی و روز به روز تکون ها ببشتر میشد،پریسا جون همیشه وقتی تکون میخوردی دستش رو میذاشت رو شکمم و باهات صحبت میکرد منم همیشه برات سوره ولعصر میخوندم چون میگقتن بچه رو صبور میکنه گاهی خیلی ورجه وورجه میکردی و دردم میومد،انگار جات خیلی تنگ شده بود و شما هم ماشاالله قد بلند دیگه جات تنگ شده بود

وقتی قرار بود برای سونوی تعیین جنسیت بریم پریسا جون خیلی ذوق داشت و با من اومد وقتی خانوم دکتر گفت جنسیت دختر از خوشحال بال دراورده بود و خیلیی خوشحال بود و همش میگفت دیدین گفتم دختره حتی به مامان جون پیام داده بود که دایی ضایع شذه و بچه مون دختره چون دایی حدس زده بود شما پسری،اول از همه خوشحال شدم شما سالم و سلامت بود و بعدم ازینکه قرار بود یه خواهر برای پریسا جون بیارم و تا اخر عمر یار و یاور همدیگه بشین خوشحال بودم و هزاران بار خداروشکر میکردم.

راستی تو بارداری با شما و خواهرجون و خاله سعیده بعد اربعین،رفتیم پیش امام حسین کربلا،خیلی سفر خوبی بود و با اینکه شما تو دلم بودی و روز به روز بزرگ تر میشدی و راه رفتن برام سخت تر اما خیلی سفر دلنشینی بود،پریسا جون خیلییی هوای من و شما رو داشت و همه جا جلوتر وایمستاد و دستش رو جاوی شکم من میگرفت که کسی به شما نخوره و اذیت نشی،اجازه نمیداد من چیز سنگینی بلند کنم و مدام هوای من و شما رو داشت،خوشبحالت خواهر به این مهربونی داری با اینکه ندیده بودت اما عاشقت بود 

یه لباس برات خریده بود و همه ی مکان های زیارتی تبرکش کرده بود حتی حرم امام حسین(ع)به شدت شلوغ بود و من نمیتونسنم برم جلو زیارت ولی پریسا جون تنهایی رفت و از میون اون همه شلوغی و لباست رو تبرک کرد،خلاصه خوشحال بودم به واسطه شما و پریسا جون امام حسین منم طلبیده بود و زیارت خیلی خوبی بود تشکر ویژه از خاله سعیده که باهامون اومد و کلی هوای مارو داشت.

از روز اولی که پریسا جون فهمید شما تو دلمی کلی خوشحال بود و اولین بار با اینکه جنسیت مشخص نبود با عیدی هاش برات گوشواره هدیه گرفت بعد از جنسیت هم کلی ذوق داشت تا برات وسیله و لباس های خوشگل بخریم و با پریسا جون کلی چیزای خوشگل برات خریدیم و بعدم پریسا جون کمد و کشوهاش رو برای شما خالی کرد و با کلی ذوق همه رو برات چیند و روزشماری میکرد که شما بیای و اینا رو تنت کنی.

راستی اسم قشنگت هم انتخاب خواهرجونی بود و کلی اسم ها رو بررسی کرده بود این اسم خوشگل رو برات انتخاب کرد و از اول گقته بود خودم میخام اسم خواهرجونم رو انتخاب کنم.

روزها میگذشت و شما روز به روز تو دلم بزرگ تر میشدی و خوابیدن و راه رفتن برام سخت تر میشد و فقط ارزو میکردم زودتر بیای و کنارمون باشی پریسا جون که همش دستش رو میذاشت رو دلم و باهات حرف میزد و میگقت پس کی میاد خسته شدم 

روزهای بارداری با همه سختی و شیرینی هاش تموم شد و بلاخره ۹ ماهش کامل شد و خانوم دکتر نامه بیمارستان رو برای تاریخ ۱۰ دیماه بهم داده بود خیلی ذوق داشتم زودتر ببینمت و بغلت کنم💞💞💞

پسندها (1)

نظرات (0)