مهرسا دردونه مامان بابا

ورود مهرسا جون به خونه تا یکماهگی

سلام دختر قشنگم بلاخره بعد مرخص شدن از بیمارستان اومدیم خونه و پریسا جون خیلییی منتظرت بود. اول خاله سعیده شما رو حموم کرد و پریسا جون همراه مامان جون لباس تنت کردند. پریسا جون خیلی خوشحال بود طوریکه ساعت ها کنارت مینشست و نگاهت میکرد به دست و پاهای کوچولوت و ازینکه ارزوش براورده شده بود خیلی خوشحال بود. ناف شما تو هفت روزگی ت افتاد و روز دهم هم با مامان جون رفتی حموم کردی و شناسنامه ت رو هم بابایی همون روز برات گرفت. اوایل شبا خیلی بیدار بودی و گریه میکردی منم که هنوز بخیه هام درد میکرد از صدای گریه های شما اذیت میشدم و برات ناراحت بودم دیکه با کمک بابایی و مامان جون ارومت میکردیم حتی با اینکه پریسا جون روزا باید مدرسه میرفت...
5 ارديبهشت 1403

روز بیمارستان و زایمان

سلام دختر قشنگم،بلاخره لحظه موعود فرارسید و قراره خیلی زود بغلت کنم خیلی استرس دارم اما خوشحالم قراره به زودی بیای بغلم. صبح روز دهم دیماه با خاله سعیده و بابایی رفتیم بیمارستان و کارهای بستری رو انجام دادیم و من تنهایی رفتم اتاق زایمان و کارهای قبل عمل رو انجام دادیم و دیگه قرار بود برم اتاق عمل و خانوم دکتر شما رو بدنیا بیاره خیلی استرس داشتم ولی بلاخره همه چیز بخیر و خوشی تموم شد و وقتی چشمام رو باز کردم خانوم پرستار شما رو بهم نشون داد و گفت ماشاالله رستم زاییدی از بس شما ورم داشتی و تپلی بودی و با دوتا لپ قشنگ شما با وزن ۴۱۰۰ و قد ۵۳ به دنیا اومدی یه نی نی تپلی که البته چون من دیابت داشتم همش ورم بود و دو روز بعد تا...
2 ارديبهشت 1403

دختر امام زمان💚

سلام دختر قشنگم امیدوارم از دوران جنینی بهره کافی برده باشی و خوب رشد کرده باشی و خودت رو برای دنیای جدید اماده کرده باشی. از روز اولی که تصمیم به داشتنت گرفتم و از خدای مهربون خواستم بهم یه بچه سالم و صالح دیگه هم بده،شما رو نذر ظهور امام زمان کردم و از حضرت خواستم بهمون کمک کنه انشاالله سربازش باشیم و برای ظهورش تلاش کنیم. امیدوارم سرباز خوبی برای حضرت باشی و امام زمان مهربون هم دست فرزندشون رو بگیرند و از شر شیطان حفظ کنند.
2 ارديبهشت 1403

بارداری مهرسا جون

سلام دختر نازم خوبی؟الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما ماشاالله ۴ ماهه شدی و من پارسال این موقع فهمیدم شما اومدی تو دل مامانی،یکم دیر شروع کردم به ثبت خاطراتت اما سعی میکنم تا جایی که بتونم یه چیزایی رو بنویسم تا یادگاری بمونه دختر قشنگم وقتی فهمیدم خدا شما رو به ما داده خیلی خوشحال شدم و اولین بار که شک کردم اومدی تو دلم بدون اینکه به کسی بگم،تنهایی رفتم و ازمایش دادم و تا جواب ازمایش بیاد کلی ذوق و استرس داشتم وقتی جواب ازمایش رو گرفتم اولین نفری که بهش گفتم خاله سعیده بود و چقدر خوشحال شد بعدم خاله سعیده به مامان جون زنگ زده بود و گفته بود و باز مامان جون به بابا،هرکدوم دوست داشتن به نفر بعدی خودشون خبر بدن خلاصه که همه از اومدن شما ...
2 ارديبهشت 1403
1